امروز : چهارشنبه 05 اردیبهشت 1397
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
چنان عشقش پریشان کرد ما را (سیف فرغانی) | 0 | 325 | ziba |
چرا خورشيد زرد است؟ | 0 | 278 | ziba |
داستان بی ریاترین راه برای بیان عشق | 0 | 216 | ziba |
داستان آموزنده جزیره سبز و گاو غمگین | 0 | 201 | ziba |
اعترافهای تکان دهنده طنز | 0 | 215 | ziba |
چه باشد عاشقی؟ ( بابافغانی شیرازی) | 0 | 215 | elena |
داستان \"لیاقت عشق\" | 0 | 239 | elena |
داستان آمونده اشک رایگان | 0 | 192 | elena |
اعصابی راحت با یک دمنوش خوش طعم و خانگی | 0 | 227 | elena |
چه عواملی سبب ایجاد یبوست می شوند؟ | 0 | 251 | elena |
شعر زیبا و عاشقانه به شبهای جدایی از صابر همدانی | 0 | 173 | kimiya |
ویژگیها و خواص آب | 0 | 176 | kimiya |
اهدای قلب ( عاشقانه ) | 0 | 201 | kimiya |
داستان آموزنده ی صد دلاری | 0 | 181 | kimiya |
طنز مورد داشتیم | 0 | 221 | kimiya |
پرچین راز | 0 | 156 | aniaz |
اعترافات طنز | 0 | 210 | aniaz |
داستان زیبای هزینه عشق واقعی من به تو | 0 | 175 | aniaz |
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند! | 0 | 223 | aniaz |
گیاهی برای بهبود میگرن | 0 | 170 | aniaz |
"یعنی واقعا این منم؟همون شراره که هیچکس جرات نداشت چپ نگاهش کنه؟پس چرا حالا تنهام...پس غرورم کجاست؟کس رفت و من و تنها گذاشت؟وای خدایا!این واقعیت داره یا یه کابوسه؟می خوام ازخواب بیدار شم...نه این اصلا خواب خوبی نیست...اما انگار بیدارم...و کاملا هوشیار.خدایا!خودت کمکم کن که جز تو کسی روندارم."
می بینم صورتم و تو آینه8
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیهفاز من چی می خواد
اون به من،یا من به اون خیره شدم
باورم نمی شه هرچی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هرچی باسد بدونم دستم می گه
من و توی آینه نشون می ده
می گه این تویی نه هیچ کس دیگه
آینه می گه:تو همونی که یه روز
می خواستی خورشی د و با دست بگیری
حالا امروز که شب قسمت شده
داری بی صدا تو قلبت می میری
می شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه می شکنه-هزار تیکه می شه
اما باز تو هر تیکه اش عکس منه
با دهن کجی به من می گه
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با هم فرقی ندارن
بوی کهنگی می ده تمومشون...
یک ماه از عقد ما گذشت.اوایل زمستان بود که
خاله زیبا تماس گرفت و من و شاهرخ و شهیاد را برای شام دعوت کرد.به شهیاد
تلفن زدم و گفتم به شاهرخ هم خبر بدهد اما او گفت که خودم زنگ بزنم.می
دانستم با این کارها می خواهد رابطه من و شاهرخ را گرمتر کند،اما نمی دانست
که قلب آدم فقط برای یک نفر می تواند بتپد.
ساعت 6غروب بود که هر سه نفری به خانه خاله
رفتیم.خاله و خانواده اش به خوبی از ما پذیرایی کردند.بعداز شام،همه دورهم
نشستیم و مشغول صحبت شدیم.محسن که همیشه خیلی زود صمیمی می شد،ضربه ای به
پشت شاهرخ زد و گفت:
_بی خودی نبود اون روز دختر خاله رو بردی خونه
تون ها...من ساده رو بگو که فکر می کردم تو قهرمان دو هستی و من کم
آوردم...نگو قهرمان دلی!
شاهرخ بلند خندید. شهیاد پرسید:
_قضیه چیه؟
محسن قضیه مسابقه را با اب و تاب و کمی مفصل تر برای شهیاد تعریف کرد. شهیاد با خنده گفت:
_خاله،من خواهرمو دست شما سپرده بودم اون وقت شما دادی شاهرخ ببردش؟
قبل از آنکه خاله دهان باز کند،محسن گفت:
_ما از کجا می دونستیم پسر عمه شما چشم طمع به شراره دوخته؟
همه خندیدند. شاهرخ نگاهم کرد و گفت:
_ شراره بهترین جایزه ای که تا حالا گرفتم!
محسن گفت:
_خداییش بهتر از دختر خاله ما کجا گیرمی آوردی؟
_هیچ جا به خدا.
آن شب،بعداز چهار ماه،شب خوبی را گذراندم و غصه هایم را برای ساعتی از یاد بردم.
همان شب، شهیاد مقداری پول به خاله داد تا
جهزیه ام تهیه کند.ساعت یازده و نیم،آماده رفتن شدیم.خاله از من خواست شب
را پیش آنها بمانم و محسن گفت:
_مامان راست می گه دختر خاله،می دونی چند وقته خونه ما نیومدی؟
خواستم مخالفت کنم که رضا هم شروع کرد و من مجبور شدم بمانم.موقع خداحافظی، شاهرخ گفت:
_فردا میام دنبالت.
محسن گفت:
_نه داش شاهرخ ،خودم میارمش.
شاهرخ و شهیاد خداحافظی کردند و رفتند.خاله از
ایکه می خواست برای من جهزیه تهیه کند خوشحال بود.نیم ساعت بعد،خاله گفت
خسته است و رفت تا بخوابد.دایی مهدی هم شب به خیر گفت و رفت.آرزو می کردم
آن شب تمام نشود،چون با محسن و رضا کاملا راحت بودم،آنها هیچ وقت مرا مبور
نمی کردندکه حرفی را که دوست ندارم بزنم یا کاری را که دوست ندارم
بکنم.هرچه دوست داشتم می گفتم و هرکاری دلم می خواست می کردم.گفتم:
_بچه ها،موافقید بریم بیرون؟
هردو با خوشحالی به اتاقشان رفتند تا لباس عوض کنند.وقتی برگشتند،محسن گفت:
_دختر خاله کاپشن نیاوردی؟
_نه.با ماشین اومدیم فکر نکردم لازم باشه.
_صبر کن الان میام.
دوباره به اتاقش رفت و با کاپشن دختراه زیبایی که مد روز بود برگشت.رضا با تعجب گفت:
_اینو از کجا آوردی؟!
گفتم:
_مال خاله است؟
محسن خندید و گفت:
_آخه مامان با اون شن و سال،کاپشن این شکلی می پوشه؟
_پس ماله کیه؟
_مال سمیراست.
کاپشن را پوشیدم و گفتم:
_سمیرا کیه؟!سرش را خاراند و گفت:
_هان؟!...آها...دانش آموز مدرسه سر
خیابونه.اون هفته با ماشین بابا رفتم دنبالش،اینو تو ماشین جا گذاشت.دیگه
هم وقت نکردم بهش بدم.بعد نگاهی تحسین آمیز به من انداخت و گفت:
_اون لاغر و مردنیه،کاپشن تو تنش زار می زنه،به تو بیشتر میاد.
هرسه خندیدیم و بیرون رفتیم.رضا گفت:
_تازه اول زمستونه و هوا اینطوری شده.
مدتی راه رفتیم،محسن می گفت و ما میشنیدیم و می خندیدیم.وقتی سکوت کرد،رضا به طرف من برگشت و گفت:
_یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمی شی؟
_نه،بپرس.
_قول می دی؟
_آره..بگو.
با تردید پرسید:
_چرا...چرا به برادر دوستت جواب رد دادی؟
یاد ایمان دوباره دلم را به آتش کشید.گفتم:
_چطورمگه؟
_آخه...اگه دوستش نداشتی چرا صبر کردی و درست روز قبل از خواستگاریت نه گفتی...به نظر من با غرورش بازی کردی.
محسن گفت:
_منم خیلی دوست دارم بدونم.
همراه آهی گفتم:
_مجبورم جواب بدم؟
محسن خندید و گفت:
_مگه کسی جرات داره به شما دخترا اجبار کنه؟
می خواستم بگم:"آره.همون طور که من و مجبور کردن!"اما به جای آن گفتم:
_می شه برگردیم خونه؟
به خانه برگشتیم و هرسه زود خوابیدیم.صبح وقتی با خاله تنها شدم،پرسید:
_کی برای خرید جهیزیه بریم؟
اما من در پاسخ گفتم که سلیقه اش را قبول دارم و ترجیح می دهم خودش تنها برود هرچه لازم است بخرد.
حدود ساعت 1بعدازظهر شاهرخ تلفن کرد و گفت که به دنبالم می آید.گفتم:
_محسن من و میاره...تو زحمت نکش.
_نه خودم میادم.
_آخه محسن ناراحت می شه.
_نمی شه....آماده شو که دارم میام.
یک ساعت بعد به دنبالم آمد.به خاله گفتم که از
طرف من از محسن و رضا عذرخواهی کند.بعد در حالی که مثل همیشه ناراحت و
گرفته بودم،سوار ماشین شدم.هروقت شاهرخ را می دیدم ناخودآگاه ابروهایم در
هم گره می خورد.
_دیشب خوش گذشت؟
_خیلی....با محسن و رضا رفتیم بیرون قدم زدیم.
_پس حسابی خوش گذشته!
حوصله جواب دادن نداشتم.سرم را تکان دادم.بعداز یک شب خوب،حالا باید شاهرخ را تحمل می کردم.!
چند دقیقه هردو ساکت بودیم تا اینکه شاهرخ زمزمه کرد:
بازهم کنار من نشسته ای
سرد و بی صدا
خسته ای و دوباره اخم کرده ای
مثل بچه ها
این چنین مثل شب نباش
مثل شب که با تمام قدرتش
اخم می کند...
بعد در حالی که دور می زد،بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_دوست دارم شبها یا خونه خودتون باشی یا خونه ما...
_چشم!
لبخندی زد و گفت:
_حوصله داری چندتا خونه ببینیم؟
_برای چی؟
_انگار فراموش کردی ماه دیگه عروسیمونه!
_باید از شهیاد اجازه بگیرم.
اخمی کرد و گفت:
_تو زن منی،هرجا بخوام می برمت.
_آخه..
حرفم را قطع کرد و گفت:
_هیچی نمی شه.
برایم فرقی نمی کرد خانه ای که انتخاب می کند
چه شکلی باشد چون می دانستم حتی یک روز هم کنار شاهرخ در آن خانه زندگی
نخواهم کرد.بالاخره بعداز دیدن چند خانه،خودش آپارتمانی را در طبقه سوم یک
ساختمان نوساز انتخاب کرد.ساعت تقریبا 8شب بود که مرا به خانه رساند و خودش
رفت.
شهیاد در خانه بود.پرسید:
_با شاهرخ رفتیم خونه ببینیم.
_پس چرا به من نگفتی؟
_ شهیاد ...من خواستم ازت اجازه بگیرم اما شاهرخ گفت نمی خواد.
_من نگفتم اجازه بگیر...گفتم بهم خبر بده.
_چشم.
_حالا خونه پیدا کردید؟
_آره،چندتا خیابون بالاتر از اینجا.
_مبارک باشه.
به اتاقم رفتم و لباسهایم را عوض کردم.اخلاق
شهیاد خیلی بهتر شده بود،دلم می خواست قبل از عروسی خودم،او ازدواج کندفبا
همین فکر رفتم و کنارش نشستم.مشغول بررسی دفاتر شکرت بود.گفتم:
_آرام خوبه؟
با تعجب نگاهم کرد.لبخندی زد،آرام سر تکان داد.گفتم:
_پس کیمی خوای بری خواستگاری؟خوب نیست دختر مردم سر کار بمونه؟
نیشخندی زد و گفت:
_خوبه پسر مردم سر کار بمونه؟!
می دانستم قصد دارد موضوع ایمان را به خاطرم بیاوردئ.گفتم:
_بهتره دیگه از این حرفها نزنیم...حرفامو باور نکردی،مجبورم کردی با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم...پس دیگه طعنه نزن.
_ناراحتی؟
_فعلا ناراحتی من،تنها چیزیه که اهمیت نداره!
_پس بهتره شرایط رو قبول کنی.
بعداز سکوتی کوتاه گفتم:
_جوابمو ندادی؟
_چی؟
_کی می ری خواستگاری آرام؟
_فعلا موقعیتش رو ندارم.
_مگه چی می خوای؟یه شغل خوب که داری،خونه هم هست...دیگه چی می خوای؟
_خونه که فقط مال من نیست....مال تو هم هست.
_باشه،مال من هم هست ولی می تونی بیاریش
اینجا...اگ هم قبول نکرد فکر کنم انقدر پس انداز داشته باشی که بتونی یه
خونه کوچیک بخری...نداری؟
کمی مِن مِن کرد و گفت:
_چرا،دارم.
_پس معطل چی هستی؟شماره خونه شون رو بده دیگه.
_فعلا سرم شلوغه،بمونه بعداز عروسی تو.
_اما من دوست دارم قبل از عروسی خودم،تو سرو سامون بگیری.
_مگه بعداز عروسیت نمی شه؟
آهی کشیدم و گفتم:
_شاید تا اونموقع مُردم!
_خدا نکنه.
کمی روی مبل جا به جا شدم و گفتم:
_شماره شو بده دیگه...
دفتر تلفنش را از کیفش بیرون آورد،شماره را نوشت و به دستم داد و گفت:
_فکر کنم خاله زنگ بزنه بهتر باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_فردا با خاله تماس می گیرم و میام.اما خودت هم بهش بگو.
صبح،قبل از هر کاری،به خاله زنگ زدم و شماره
خانه آرام را دادم.خاله از اینکه او را مثل مادرم خودمان می دانیم،خوشحال
شد و اشک شوق ریخت و گفت که حتما تماس خواهد گرفت.
شب وقتی شهیاد آد،پرسیدم:
_به آرام گفتی؟
_آره،ولی حرفی نزد.
_سکوت علامت رضایته!
خاله تماس گرفت و گفت که برای شب بعد با آنها قرار گذاشته است.
*************
خاله زیبا،عمه،عمو با همسرانشان همراه با
شاهرخ در خانه ما جمع شدند و ساعت 8شب حرکت کردیم.عمه و آقا صادق درماشین
شاهرخ بودند و من هم کنار شهیاد در ماشین او نشستم.نیم ساعت بعد به خانه
آرام رسیدیم.
خانه ای قدیمی اما زیبا با ساختمانی دو طبقه
که وسط حیاط بزرگی قرار گرفته بود.خانواده آرام سه دختر داشتند که او دختر
آخری بود.دو خواهر دیگرش ازدواج کرده بودند و خواهر بزرگش پسری دوازده ساله
داشت.همه به جز آرام به استقبالمان آمدند.بعداز احوالپرسی و تعارفات
اولیه،کنار شهیاد که آرام و سر به زیر بود،نشستم.دایی مشغول صحبت با پدر
آرام که حدودا پنجاه ساله به نظر می رسید،بود که خاله گفت:
_عروس خانم چایی نمیارن؟
مادرآرام لبخندی زد و با صدای بلند گفت:
_آرام جان،چای بیار.
چند دقیقه بعد،آرام با سینی چای وارد شد.چادر
سفیدی به سر داشت ،آرام سلام کرد و با گونه های گلگون شده از شرم،سر به زیر
چای را دور گرداند.به یاد شب خواستگاری ایمان افتادم،شیرینی این احساس را
درک می کردم و دوست داشتم وقت سرم را بلند می کنم ایمان را رو به رویم
ببینم اما شاهرخ مقابلم نشستته بود و به من لبخند می زد.
بعداز خوردن چای،آرام و شهیاد به اتاقی رفتند
تا با هم صحبت کنند.وقتی برگشتند هردو سر به زیر انداخته بودند و لبخند می
زدند.عمه اشاره کرد،انگشتری را که همان روز همراه شهیاد خریده بودیم،در دست
آرام کرد و صورتش را بوسید.اشک شوق در چشمهای شهیاد برق می زد.
"می خواهم بمیرم
نه اینکه قلبم از کار بایستد
و تنم سرد شود
و با خاک یکسان شوم
می خواهم بمیرم
نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد
و هیچ خورشیدی بر من نتابد
و از دیدن ماه و ستاره
کور باشم
می خواهم به مرگی کاملا غیر طبیعی بمیرم
مرگی شبیه بخار شدن آب
روئیدن دانه
ابری شدن آسمان
می خواهم نیست شوم
تا در دنیایی دیگر ظاهر شوم
دنیایی که هنوز آن را ننامیده ام
دنیایی کهمزه آن را کاملا نچشیده ام
دنیایی شبیه عالم خیال
که در آن همه چیز عادی باشد
جز وحشت از نیستی
جز درماندگی
جز تنهایی...."
قرار بود هفته دیگر،مراسم عروسی من و شاهرخ
برگزار شود.خاله جهزیه ام را خریده و در خانه شاهرخ چیده بود.همراه شادی و
آرام به آرایشگاه رفتیم و برای روز عروسی وقت گرفتیم. شاهرخ خودش ترتیب همه
چیز را داده بود و آرام در کارها کمکم می کرد.دختر خوب و مهربانی بود و در
همه کارها سلیقه خاصی داشت،به همین خاطر برای خرید لباس،او هم همراهی مان
کرد.
وقتی در سومین فروشگاه،لباس عروس را پوشیدم، آرام با صدای بلند گفت:
_وای...چقدر خوشگل شدی!
شاهرخ سریع خودش را به اتاق پرو رساند،چشمکی زد و گفت:
_راست می گه...خیلی خوشگل شدی!
بعد دست به سینه ایستاد و نگاهم کرد.سرم را پایین انداختم، آرام گفت:
_آقا داماد!تا شب می خوای نگاش کنی؟
شاهرخ خندید و پاسخ داد:
_چه کاری بهتر از این؟
آرام خندید و حرفی نزد.وقتی به خانه برگشتیم،
شهیاد هنوز نیامده بود. شاهرخ به اتاق من رفت تا استراحت کند. من و آرام هم
مشغول تهیه شام شدیم.
آخر شب شهیاد ، آرام را به خانه شان برد و شاهرخ هم به خانه خحودشان رفت.
******
اصلا خوشحال نبودم.انگار تمام غم های عالم در
دلم جمع شده بود.بغضی تلخ مدام ازارم می داد.... شاهرخ خوب بود،در این مدت
از هیچمحبتی دریغ نکرده بود...اما نمی توانستم در دلم جایی برایش باز کنم.
شب قبل از عروسی، آرام به خانه ما آمده و مدام
با شهیاد درباره فردا شب حرف میزدند.بی حوصله بودم،خستگی را بهانه کردم و
به اتاقم پناه بردم.قرص هایی را که رو قبل خریده بودم در دست گرفتم و
باتردید به آنها نگاه کردم.نمی دانستم قدرت خوردن آنها را دارم یا نه....
قرص ها را زیر بالشمگذاشتم و خوابیدم.
_پاشو...عروس که انقدر نمی خوابه!
بلند شدم و همراه آرام ب آشپزخانه رفتم.بعداز
خوردن صبحانه مفصلی که آرام تهیه کرده بود، شاهرخ و شادی به دنبالمانآمدند و
به آرایشگاه رفتیم.
ساعت 5بعدازظهر وقتی آرایشگر تو را روی سرم
گذاشت،مقابل آینه قدی ایستادم.چقدر تغییر کرده بودم! شادی و آرام از دیدنم
تعجب کردند.وقتی شاهرخ دنبالم آمد،دسته گل را به دستم داد،چشمکی زد و با
آهگ خواند:
_ماه شب چهارده پیش تو بی ریخته...
قرص ها توی مشتم بود،وقتی شاهرخ با شادی صحبت
می کرد،آنها را در دسته گلم جا دادم و گل را محکم در دستم گرفتم. شاهرخ
دستش را دور بازویم حلقه کرد و سوار ماشین گل زده شدم.او که متوجه ناراحتی
ام شده بود،گفت:
_چرا ناراحتی؟
سکوت کردم.می ترسیدم اگر حرف بزنم بغضم بترکد.گفت:
_چیزی شده؟
می خواستم داد بزنم:"از اینکه تو کنارم هستی ناراحتم....از اینکه مجبورم باهات حرف بزنم غمگینم..."اما به جای اینها گفتم:
_دلم می خواست مامان و بابام هم بودند!
_مطمئن باش اونها ما رو می بینن و دارن برای خوشبختیمون دعا می کنن.
با خودم گفت:"آره حتما اونها هم شاهد بدبختی دخترشون هستن!"
بعد آهی کشیدمو باز هم در دل نالیدم:"آه...منم دارم میام پیشتون."دسته گل را محکم در دستهایم فشار دادم.
به باغی که شاهرخ اجاره کرده بود رسیدیم.باغ
بزرگی که سرتاسرش ریسه بندی و درختانش با لامپ های رنگی تزئین شده بود.
شاهرخ در ماشین را برا یم باز کرد،با صدای سوت وکف زدن،سر بلند کردم...همه
بودند. شاهرخ بازویم را گرفت و آرام گفت:
_چرا اخم کردی؟بخند.
لبخند تلخی روی لبهایم نشست.مهمانها،ما را تا
جایگاه مخصوص،همراهی کردند.وقتی نشستیم موزیک شروع به نواختن کرد.در میان
مهمانها،چشم به الهام افتاد که به طرفم می آمد.
_عروس خانم..چقدر خوشگل شدی!
الهام تنها کسی بود که به دعوت خودم آمده بود تا شاهد بدبختی ام باشد.صورتم را بوسید،آهی کشیدم و گفتم:
_چه فایده؟
بعدخیلی آرام،طوری که شاهرخ نشنود پرسیدم:
_ ایمان اومده؟
_نه.
دلم گرفت. الهام آهسته گفت:
_ شراره ...تو دیگه عروسی کردی.بببین...این که کنارت نشسته شوهرته.همه اینها به خاطر تو اومدن....پس دیگه ایمان رو فراموش کن.
کمی مکث کردم،نگاهی به اطراف انداختم وگفتم:
_قبلا که بهتگفته بودم من توی خونه شاهرخ نمی رم.
اخم کرد و گفت:
_ شراره ،یه وقت خل نشی ها.
لبخندی زدم و فشاری به دسته کل آوردم.
_باید به شاهرخ بگم...
_تو دوت منی یا اون؟
_معلومه تو.
_پس هیچی نگو.
_آخه...
_نترس...کاری نمی کنم.
الهام رفت و من دوباره کنار شاهرخ نشستم.برعکس من،خیلی خوشحال بود. آرام به طرفمان آمد،روس صندلی کنارم نشست و گفت:
_وای چقدر ناراحتی...حالا خوبه خونه ات همین نزدیکیهاست.
لبخندی زدم،گفت:
_بابا،خونه ی شوهرکه انقدر ترس نداره.
شاهرخ گفت:
_ شراره همچین ام کردی که می ترسم همه مهمونا بزارن برن.
هردو خندیدند.چهار ساعت جشن،مثل چهار سال بر
من گذشت.آخر سر هم بعضی مهمان ها ما را تا خانه همراهی کردند.همراه شاهرخ
به خانه رفتم...خواستم لباس هایم راعوض کنم که شاهرخ گفت:
_تا الان به خاطر مهمونا تنت بوده،حالا یه کم به خاطر من بذار تنت باشه.
آرام گفتم:
_باشه.
شاهرخ رفت تا دست و صورتش را بشویید،بهترین
فرصت بود.به آشپزخانه رفتم و همه قرص ها را با لیوانی آب خوردم،بعد به اتاق
خواب رفتم و در را قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم.
_ ایمان...یا تو یا هیچکس دیگه!
پلکهایم سنگین شده بود،می خواستم در آخرین لحظات عمرم،فقط فکرهای خوب و قشنگ داشته باشم،اما انگار سرم خالی خالی بود!
منم تنها ترین تنهای دنیا
تویی زیبا ترین زیبای دنیا
منم مثل امید یک قناری
قراری بر دل بی قراری
منم یلادی بی پایان عاشق
تو بودی مرهم زخم شقایق
تویی ساکت تر از پژواک شبنم
به روی برگ گلها خواب نم نم
منم آن لهجه لبریز از درد
نگاه تو نبود هرگزم سرد
تویی لالایی خواب خوش آواز
نگاهم را ببین در شوق پرواز
منم آن دختر لبریز از مهر
که جادوی نگاهت کرده اش سحر
نگهات را به لبها می نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم...
***********
چشمهایم را که باز کردم،همه جا تاریک بود،ماسک
اکسیژنی روی صورتم قرار داشت و سرمی در دستم.احساس سنگینی می کردم.به زحمت
ماسک را از روی بینی ام برداشتم،هنوز چشمم به تاریکی عادت نکرده بود که در
باز شد و نوری از بیرون،اتاق را روشن کرد.خانمی به داخل اتاق آمد و چراغ
را روشن کرد و گفت:
_بالاخره به هوش اومدی؟
_من کجام؟
_تو بیمارستان.
_چرا؟!
_یادت نیست قرص خوردی؟
همه چیز یادم آمد...مهمانها... شاهرخ ...قرص ها و لیوان آب....همه وقایع مثل فیلمی از جلوی چشمهایم گذشت.
_هنوز زنده ام؟!
_خوشبختانه بله.
_بگین بدبختانه.
اخمی کرد،ماسک را روی صورتم گذاشت و رفت.
به ایمان فکر می کردم،"الان کجاست؟آیا اونم
مثل من فکر می کنه؟"حسیبه من می گفت که ایمان هنوز هم دوستم داره و احساس
کردم صدایم را می شنود.
"من یه دره عمیقم،تو یه کوه سربلند
من به جات اشک می ریزم
تو هم به جای من
بخند"
وقتسی دوباره چشم گشودمفصبح شده بود.
_چطوری؟
به پرستار که سینی صبحانه را در دست داشت،نگاه کردم و گفتم:
_متاسفانه هر لحظه بهترمی شم.
سینی را روی میز جلوی تخت گذاشت و گفت:
_خب این عالیه...راستی،شوهرت خیلی نگرانه.بچه
ها می گن شب عروسیت اون کار احمقانه رو کردی...من نبودم.می گن هنوز لباس
عروسی تنت بود....درسته؟
_نه،اون شب عروسی من نبود.
_مگه تو شراره نیستی؟
به کارت بالای سرمن نگاه کرد وگفت:
_ شراره ....درستهفخودتی.
_ شراره واقعی خیلی وقته مرده....من الان شراره ای هستم که بقیه می خوان...اون شب هم شراره ،شاهرخ بودم....
چیزی نگفت و آرام آرام صبحانه ام را به خوردم داد.وقتی تمام شد،پرسیدم:
_چند وقته که اینجام؟
_شش روز.
_پس شش روز از دنیا عقبم!
لبخند تلخی زد و رفت.از پنجره به آسمان نگاه
کردم،ابرها بی پروا جلوی خورشید را گرفته بودند.آسمان دلش می خواست
گریهکند،مثل من که بغض داشت خفه ام می کرد....
در با صدای بلندی باز شد و شهیاد و آرام به داخل اتاق آمدند. شهیاد به تختم نزدیک شدو با عصبانیت گفت:
_تو حالت خوبه؟
قبل از اینکه حرفی بزنم،دوباره گفت:
_دختره ی احمق!
آرام که اشک در چشم هایش جمع شده بود،بازوی او را گرفت و گفت:
_ شهیاد ... شراره هنوز حالش خوب نشده.
بعد او را به طرف در برد. شهیاد با عصبانیت به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد. آرام به طرفم آمد،صورتم را بوسید و گفت:
_خوبی؟
لبم رامحکم گاز می گرفتم تا اشکم در نیاید.سرم را تکان دادم.گفت:
چشمهایم را بستم و صدای شهیاد را شنیدم:
_برای آبروریزی بیشتر!
آرام معترضانه گفت:
_ شهیاد !
شهیاد سکوت کرد. آرام دستم را گرفت،فشاری به دستش آوردم و گفتم:
_راست می گه.من برای شهیاد جز دردسر چیزی ندارم.
به شهیاد نگاه کردم و ادامه دادم:
_می خواستم از دستم راحت بشید...همه تون.می خواستم بمیرم تا شاید مرگمو باور کنید.
در بار دیگر باز شد.انقدر با شتاب که به دیوار
خورد و با صدای بلندی بسته شد. شاهرخ با چهره ای که از عصبانیت سرخ شده
بود،پا به اتاق گذاشت،قطرات درشت عرق روی پیشانی اش برق می زد و چشمهایش دو
کاسه خونه بود.به طرفم آمد.با وحشت نگاهش کردم. آرام دست را رها کرد و
کنار شهیاد ایستاد.هیچکس حرفی نمی زد.سکوت دیوانه ام می کرد.پرستاری داخل
شد وگفت:
_چه خبره،....ایجا بیمارستانه...به جز یه نفر،بقیه بیرون!
شهیاد و آرام همراه پرستار از اتاق خارج شدند.به سقف چشم دوخته بودم اما نگاه شاهرخ را حس می کردم.با صدای لرزانی گفتم:
_اینجور موقع ها یه سیلی می زنی بعد شروع می
کنی به داد زدن...یادته که؟موقعی که تو کلبه بودیم و می گم...دیشب وقتی به
هوش اومدم خودم رو برای چندتا سیلی آبدار آماده کردم.
دستهایش را روی تخت گذاشت و به طرفم آمد و گفت:
_می خوام بزنم اما می ترسم سیلی من کارسازتر از قرص های تو باشه!
_ای کاش منم مثل تو انقدر پررو بودم.چطور روت می شه اینطور تو چشمام نگاه کنی؟
نمی توانستم نفس بکشم.روی صندلی کنار تخت نشست و آرام گفت:
_ شراره ...چرا؟
_تو با دروغ ها منو نابود کردی...می خواستم نابودت کنم.
_با نابودی خودت؟می تونستی اونا رو توی غذای من بریزی.
_من مثل تو پشت نیستم.
سرش را کنارم روی تخت گذاشت،شانه هایش می لرزید.چند دقیقه بعد سرش را بلند کرد و اشک های روی گونه ای را پاک کرد و گفت:
_وقتی داشتم می آورئم بیمارستان،با خودم گفتم به محض اینکه حالت خوب شد،خودم خفه ات می کنم.
_هنوز هم دیر نشده،خودم که نتونستم کاری کنم...اما حتما تو می تونی.
حرفی نزد.گفتم:
_راستی...این بار چه بهانه ای آوردی؟دفعه قبل
که دختر فراری بودم،البته به بعضی ها هم گفتید بی وفایی کردم...اینبار چی
گفتید؟بگو تا تکلیف خودمو بدونم.
سکوت کرد.من هم حرفی نزدم.بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد.چند دقیقه بعد با صدایی گرفته و آرام گفت:
_وقتی بی هوش بودی چندبار تصمیم گرفتم همه چیز رو به شهیاد بگم اما ترسیدم تو رو از من جدا کنه...چرازودتر به من نگفتی...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_من هزار بار گفتم که دوستت ندارم.
_اما وقتی نامزد بودیم چندبار گفتی که من و دوست داری.
آهی کشیدم و گفتم:
_خودتون گفتید باید به حرفاتون گوش بدم.تو ازم خواستی بگم دوستت دارم،منم گفتم.
_یعنی این همهمدت من و به بازی گرفته بودی؟
نه،برعکس.این شماها بودید که با من مثل یه عروسک خیمه شب بازی رفتار می کردید.
آهی بلند کشید و گفت:
_عروسک خیمه شب بازی،نمایش تموم شد!
بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت و مرا با یک
دنیا سوال تنها گذاشت.حدود یک ربع بعد پرستاری به اتاق آمد و چند قاشق سوپ
بی مزه به خوردم داد.وقتی خواست بیرون برود،پرسیدم:
_برادرم کجاست؟
_وقت ملاقات تموم شد و همه رفتند.
سرم را تکان دادم.وقتی پرستار رفت به آسمان که
لباس مخمل قرمز به تن کرده بود،نگاه کردم.خورشید درحال غروب،دلتنگی هایم
را دو چندان کرد.
هوا تاریک شده بود که پرستاری به اتاق آمد،پاکتی را به طرفم گرفت و گفت:
_این رو یه آقایی به اسم شاهرخ داده....می شناسیش؟
سر تکان دادم و گفتم:
_کی اومد؟
_نمی دونم،نامه رو تازه از نگهبانی آوردن.
پاکت را باز کردم و خط شاهرخ را شناختم:
"سلام
ای کهنه عشق من،که یادتو چه پابرجاست
سلام بر روی ماه تو،عزیز دل سلام از ماست
تو یک رویای کوتاهی
دعای هر سحرگاهی
شراره جان...
وقتی فراموشت کرده بودم...نه،فراموش نه!سعی کرده بودم که فراموشت کنم،همه چیز کابوس بود،یه کابوس وحشتناک!
آن وقت ها مثل پیچکی بر قامتت پیچیده بودم و
نمی دانستم که تو،خسته تر از آنی که مرا هم با خود ببری.بعداز تو امیدهایم
دور شدند...تو تمام نیلوفرها را با خود بردی.
وقتی رفتی کلبه عشقم بر روی جسم نحیف آرزو ها
ویران شد.همیشه چهره ات را پیش رو داشتم،چشمهایت.....وای چشمهایت که انگار
یک دنیا حرف داشت.
لبهایت که جز سکوت چیز دیگری بههمراه نداشت.
غمت که غم انگیز ترین روزهای زندگی را تداعی
می کرد و شادی ات که روزهای خوشی را برایم به ارمغان می آورد...دوباره و
صدباره می گویم که من....نمی توانم فراموشت کنم.
اما انگار چاره ای ندارم جز اینکه تو را....ای
شیرین ترین رویا،ترک کنم تا برای خودت زندگی کنی.از تو دور می شوم و در
اغتشاش برگ های پاییز هذیان می گویم.من می روم اما تو هرکجا هستی سری به
خوابم بزن و ببین که چطور بی نیلوفر،بی ستاره،رنگ می بازم....
شاهرخ "
روز بعد، شهیاد و آرام به دیدنم آمدند. شهیاد
دستش را دور گردنم انداخت،با تعجب به آرام که در آستانه در ایستاده بود
نگاهکردم. شهیاد با بغض گفت:
_ شراره ...منو ببخش.اشتباه کردم.
نمی دانستم از چه چیز حرف می زند.دستهایش را از دور گردنم باز کرد و گفت:
_می بخشی؟
_واسه چی؟
_ شهیاد پست فطرت همه چی رو بهم گفت....گفت که اون چند روزی که نبودی....
_از کجا می دونی راست می گه؟
_چون با حرفهایی که تو می زدیفیکی بودند./
_پس بالاخره گفت!الان کجاست؟
آرام دسته گل را روی میز مقابلم گذاشت و گفت:
_گفت بهت بگیم هر وقت مرخص شدی طلاقت می ده تا
راحت زندگی کنی....راستی شاهرخ رفته پیش ایمان و همه چیز رو به اونم
گفته.تعجبم چند برابر شد. نام ایمان،دوباره قلبم را به تپشی شدید وادار
کرد.دستهایم می لرزیدند. شهیاد گفت:
_نگفتی من و بخشیدی یا نه؟
برایم سخت بود،اما با لبخندی گفتم:
_آره،مگه من چندتا داداش دادم؟
شهیاد اشکهایی را که بی پروا روی گونه هایش می غلتیدند،پاک کرد و از اتاق بیرون رفت. آرام کنارم نشست.
_ آرام ...همه چیز رو برام تعریف کن.
_دیروز وقتی از پیش تو رفتیم، شاهرخ اومد خونه
ی شما و گفت که تو اون چند روز،تو رو به کلبه برده،دستت رو زنبور نیش
زده،یه بار هم به خاطر مسمویت تو رو برده دکتر....
لبخندی تلخ روی لبهایم نشست. آرام ادامه داد:
_ شاهرخ گفت به تو بگیم خیلی دوست داشت تا ابد
کنار تو بمونه اما حالا که نمی شه،با خیال تو زندگی می کنه.وقتی شاهرخ
اینا رو گفت، شهیاد چندتا سیلی محکم بهش زد.اونم هیچی نگفت و رفت.یه ساعت
بعد دوستت، الهام زنگ زد و گفت شاهرخ رفته خونه شون و تمام اون حرف ها رو
به ایمان هم گفته.بعد هم ازش خواهش کرده که تو رو خوشبخت کنه.
_ الهام نگفت ایمان چی گفته؟
_گفت بعدا با خودت صحبت می کنه اما... ایمان امروز میاد دیدنت!
با دستپاچگی پرسیدم:
_اینجا؟!
_نه.تو مرخص شدی.الان می ریم خونه.زودباش لباساتو بپوش.
با کمک آرام،لباس هایم را عوض کردم.وقتی سوار ماشین شدیم، شهیاد گفت:
_ شاهرخ تمام هزینه بیمارستان رو پرداخت کرده.
از آرام پرسیدم:
_شما چطور متوجه شدین من بیمارستانم؟
_ شاهرخ وقتی تو رو آورد بیمارستان به شهیاد تلفن کرد.
_تو هم بودی؟
_نه.من خونه خودمون بودم....دختر!تو قرص خورده
بودی،دیگه چرا در و قفل کردی؟ شاهرخ مجبور شده بود در و بشکنه تا تو رو
بیرون بیاره.می گفت اول فکر کرده داری شوخی می کنی که جوابشو نمی دی.
شهیاد حرفش را قطع کرد و گفت:
_تا دیروز فکر می کردم اگه شاهرخ نبود چی می
شد!خیال می کردم اونآبروی ما رو خردیه.وقتی اون روز اومد خونه و گفت تو
جلوی در خونه شون از ماشین پیاده شدی و اون هرچقدر دنبالتگشته پیدات
نکرده،داشتم دیووونه می شدم.بعد به تک تک مهمونا زنگ زدم و گفتم شراره نظرش
عوض شده...این نظر شاهرخ بود!بعد هم خودش رفت خونه ایمان و ...
شهیاد به اینجا که رسید سکوت کرد.ما هم حرفی نزدیم تا اینکه خودش زیر لب گفت:
_بیچاره ایمان...بیچاره تو!
به خانه رسیدیم،هنوز بی حال و سست بودم،روی تخت دراز کشیدم.تلفن زنگ زد. آرام جواب داد،بعداز آنکه گوشی رو گذاشت،پرسیدم:
_کی بود؟
_ الهام ...گفت تا نیم ساعت دیگه میان.
_ ایمان هم میاد؟!
_خب معلومه.
دقیقا نیم ساعت بعد الهام همراه مادرش و ایمان آمدند.هیچ کس حرفی نمی زد، ایمان به شدت لاغر و رنگ پریده شده بود.
چند دقیقه بعد،همه از اتاق بیرون رفتند. ایمان با صدایی که به زحمت شنیبده می شد،پرسید:
_چرا؟
گفتم:
_مگه شاهرخ بهت نگفت؟
_می خوام از زبون خودت بشنوم.
_نمی خواستم با اون زندگی کنم.
_چرا؟
_چون دوستش نداشتم.
_ولی اون تو رو دوست داشت.
آهی کشیدم و گفتم:
_آره!اما دوست داشتن اون برای یه زندگی کافی نبود.
_پس چرا زودتر بهش نگفتی؟
_قبلاگفته بودم ولی باور نمی کرد.بعد از اون ماجرا هم که دیگه جراتش رو نداشتم.
یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_ الهام می گفت خیلی شجاعی.
_تو هم اگه جای من بودی همین کار و می کردی.
_از کجا می دونی؟
_رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.
_نکنه فکر می کنی دوستت دارم؟
بیماری انقدر ضعیفم کرده بود که نمی توانستم ادامه دهم،دستم را روی گلویم گذاشتم و گفتم:
_یعنی نداری؟
جوابم را نداد.دوباره گفتم:
_اون شب که گفتی دوست داری تا آخر عمر کنارت باشم؟
نیشخندی زد که معنی اش را متوجه نشدم.من که او
را دوست داشتم و می دانستم که او هم مرا دوست دارد،پس این رفتار چه معنی
داشت؟غرورم اجازه نمی داد بیش از آن خردم کند.
_اگه اومدی جزرم بدی باید بگم به اندازه همه آدمهای دنیا کشیدم،پس تو دیگه ساکت شو.
رویم را برگرداندم،بغضی تلخ در گلویم نشست،با صدایی که سعی کردم نلرزد گفتم:
_برو بیرون،نمی خوام ببینمت.
_مهمون رو از خونه ات بیرون می کنی؟
رویم را به طرفش برگرداندم و زیر گرمای نگاهش ذوب شدم.گفت:
_آخه دختر خانم....اگه دوستت نداشتم الان اینجا نبودم.اگه دوستت نداشتم،خودم رو انقدر غرق کار نمی کردم که وقت فکر کردن نداشته باشم.
بعد سریع از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت،من ماندم و دنیای رویای شیرین!
آن شب آرام پیش ما ماند.ساعت ده بود که شاهرخ تلفن زد.خودم گوشی را برداشتم.گفت:
_فردا میام دنبالت،شناسنامه و عقدنامه رو آماده کن،وقت محضر گرفتم.
گوشی رو که گذاشتم،قبل از آنکه حرفی بزنم شهیاد گفت:
_کی بود؟
_ شاهرخ بود.گفت فردا میاد دنبالم بریم محضر.
شهیاد رو به آرام گفت:
_من فردا باید حتما شرکت باشم.تو می تونی همراه شراره بری؟
_آره...به شرطی که واسم مرخصی با حقوق رد کنی.
_تو از امشب تا آخر عمرت مرخصی!
آرام با لحن با مزه ای گفت:
_اخراج دیگه؟!
شهیاد خندید و آرام بار دیگر گفت:
_از وقتی این شده رئیسس شرکت،یه آب خوش از گلوی کارمندا پایین نرفته.بابات خیلی مهربون بود.
_ شهیاد بداخلاقه؟
_خیلی!
هرسه خندیدیم.به اتاقم رفتم.هنوز خوابم نبرده بود که آرام وارد شد و در حالی که دستش را به کمر زده بود گفت:
_اسم چه رسم مهمون داریه؟
_مگه چی شده؟
_دیگه چی می خواستی بشه؟تو اومدی تو اتاقت در و بستی، شهیاد هم رفته تو اتاق خودش....این وسط تکلیف من چیه؟
_فکر کردم پیش شهیادی.
_بذار در همون حد فکر بمونه.عمرا برم پیش اون داداش نازنازوت!
_یکی یه دونه است دیگه،لوسه.می خوای برم از اتاقش بیرونش کنم تا تو بری جاش بخوابی؟
بعد،از جام بلند شدم که آرام گفت:
_خوابه.
هردو خندیدیم و به طرف اتاق شهیاد رفتیم.در اتاق را باز کردم،اما شهیاد در اتاق نبود.گفتم:
_پس کجاست؟!
_به من گفت می ره بخوابه...
چند دقیقه صبر کردیم اما نیامد.به دستشویی و حمام هم سر زدیم اما آنجا هم نبود. آرام گفت:
_یعنی کجاست؟
از کنار اتاق مامان و بابا رد شدم که صدایی
آهسته شنیدم.گوشم را به در چسباندم، شهیاد با گریه،قرآن می خواند.از سوراخ
کلید نگاهش کردم،رو به قبله نشسته بود و شانه هایش می لرزید.خواستم در را
باز کنم اما آرام گفت:
_بذار تو خدش باشه.
هردو بغض کرده به اتاق من رفتیم.
صبح با صدای آرام بیدارم شدم.صبحانه خوردیم و
ظرف ها را شستیم،بعد به اتاقم رفتم و آماده شدم.تمام مدارکی که را که شاهرخ
گفته بود همراه پلاک و زنجیر و حلقه برداشتم و وقتی شاهرخ به دنبالمان
آمد، همراه آرام به محضر رفتیم.
بعداز امضای حکم طلاق،احساس آزادی و رهایی می
کردم.موقع برگشتن،وسایل شاهرخ را به او دادم،او هم پلاک کوچکی به دستم داد و
در حالی که سعی می کرد نگاهم نکند،گفت:
_جهزیه ات رو پس نمی دم اما قیمت همه اش رو از خاله ات پرسیدم..اینم پولش.
_من به این پول احتیاجی ندارم.
_مرد مکلفه تمام جهزیه زن رو هنگام طلاق پس بده.یادت رفته؟
چک را از شاهرخ گرفتم و با دیدن رقم آن گفتم:
_این که ده برابر قیمت جهزیه منه!
_انگار حواست نیستفمهریه اتهم هست!
با خود گفتم:"اصلا مهریه من چقدر بود؟!"
شاهرخ ما را به خانه رساند.وقتی از ماشین
پیاده شدیبم شاهرخ صدایم زد.به طرفش برگشتم.از ماشین پیاده شد و یک قدمی ام
ایستاد. آرام داخل خانه شد. شاهرخ گفت:
_دختر دایی من و ببخش!
_همون شب تو بیمارستان دوباره به دنیا اومدم..حالا هم از هیچ کس کینه ای ندارم.
_ممنون.
اشک را در چشمهایش دیدم.گفت:
_امیدوارم خوشبخت بشی.
_تو هم همین طور...پسر عمه.
سرش را تکان داد و سریع سوار ماشین شدو قبل از اینکه من در را باز کنم،از کوچه گذشت.
آرام در حیاط ایستاده بود،گفت:
_چی می گفت؟
_ازم خواست ببخشمش.
_بخشیدی؟!
_آره.
با تعجب نگاهم کرد و من به طرف ساختمان رفتم و گفتم:
_احساس می کنماز بند رها شده ام!
به طرف گوشی تلفن رفت و گفت:
_باید به شهیاد بگم.
من هم به آشپزخانه رفتم و مشغول تهیه ناهار شدم.بعداز ناهار،گفتم:
_آخ...یادم رفت به الهام زنگ بزنم.
_چرا می خوای زنگ بزنی؟
_خب اگه بشنوه خیلی خوشحال می شه.اون بهترین دوست منه.
آرام با لبخند گفت:
_به نظر من زنگ نزن.
_چرا؟!
_آخه قراره داداش اون بیاد خواستگاریت!
_مگه چه اشکالی داره؟
با خنده گفت:
_وای شراره ،چقدر خنگ شدی!بابا،دختر که به خونه ی خواستگارش زنگ نمی زنه.
خندیدم و جواب دادم:
_تو اینها رو از کجا می دونی؟
_خب بالاخره دو تا خواهر شوهر دادم!
آخر شب شهیاد، آرام را به خانه شان برد.ئقتی برگشت گفتم:
_مهریه من چقدر بود؟
اخمی کرد و گفت:
_چطور مگه؟
_آخه امروز شاهرخ یه چک بابت مهریه وجهزیه ام بهم داد.
با ناراحتی گفت:
_واقعا نمی دونی؟
_باور کن.
چک را به او نشان دادم.آهی کشید و گفت:
_درسته!
شب بخیر گفتم و خواستم به اتاقم بروم که شهیاد صدایم زد.برگشتم،رو به رویم ایستاد و گفت:
_قسم بخور که من و بخشیدی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_من که قبلا بهت گفتم...تو تقصیری نداشتی.هرکس
دیگه ای هم جای تو بود با اون حرفها خام می شد.دستش را روی شانه ام گذاشت و
با صدای لرزان گفت:
_تو که ببخشی مطمئن می شم که پدر و مادر هم بخشیدن!من از امانت اونا خوب مراقبت نکردم. شراره ،من...
انشگتهایش را روی چشمهایش فشار داد و گفت:
_به خدا فکر می کردم دارم خوشبختت می کنم...نمی خواستم اینطور بشه.
در آغوشش جای گرفتم و گفتم:
_پارسال بهم قول دادی هم پدرم باشی و هم
مادرم...به خدا حالا همه کسمی.من که جز تو کسی رو ندارم،حتی اون چند روزی
رو هم که بداخلاقی می کردی بازهم خیالم راحت بود که هستی.با خودم می گفتم
بذار بد اخلاقی کنه اما باشه...فقط خدا می دونه بودنت چه دلگرمی بهم می
ده.به خدا اگه بعداز مامان و بابا،تو نبودی دووم نمیاوردم.
هردو گریه می کردیم،اشکهای شهیاد را پاک کردم و گفتم:
_اگه اینطوری گریه کنی فکر می کنم پشت و پناهم کم آورده ها !
خندید،پیشانی ام را بوسید و گفت:
_خیالم رو راحت کردی....من هنوزم پای حرفم هستم.
***********
یک هفته بعداز جدایی من و شاهرخ ، الهام تماس گرفت و بدون هیچ مقدمه ای از من خواستگاری کرد.از این همه صراحت تعجب کردم و گفتم:
_می شه یه بار دیگه تکرار کنی؟
_آره...زن ایمان می شی؟
خندیدم:
_باید به تو جواب بدم؟!_پس به کی باید جواب بدی؟
_به خودش!
بدون هیچ حرفی گوسی را به ایمان داد:
_سلام.
_سلام.حالت خوبه؟
_آره خوبم.
_خب....
_خب چی؟
_جوابم رو بده.
_مگه چیزی پرسیدی؟
کمی مکث کرد و گفت:
_ شراره خانم...با من ازدواج می کنی؟
سکوت کردم.گفت:
_پرسیدم...چرا جواب نمی دی؟
_چی بگم؟
_می دونم. الهام بهم گفته هیچ کاری رو بدون
جواب نمی ذاری...بابت هفته قبل ازت معذرت می خوام...حالا جوابم رو بده،چون
قلبم داره میاد تو دهنم!
_بله...
سریع گوشی را گذاشتم.می ترسیدم صدای قلبم را بشنود!
همان شب خانواده ایمان به خانه ما آمدند،وقتی دوباره همراه ایمان به اتاقم رفتیم،گفت:
_حرف جدیدی ندارم،حرف هایی که دفعه قبل ازدم یادته؟
_کلمه به کلمه اش رو حفظم.
دستش را زیر چانه اش گذاشتو گفت:
_به نظرت خوشبخت می شیم؟
خواستم حرفی بزنم،خواستم بگویم"آره"ولی این کلمه خیلی کم بود،به خاطر همین لبخند زدم و سرم و پایین انداختم.گفت:
_سری افکنده یعنی آشناییم لبی پرخنده یعنی با وفاییم
زیر چشمی نگاهش کردم.نسبت بههفته قبل بهتر شده
بود اما همچنان ضعیف به نظر می رسید.وقتی متوجه نگاهم شد،سرش را بالا گرفت
اما چشمهایش همچنان پایین بود.انگار به من فرصت داده بود تا خوب نگاهش
کنم.من هم از فرصت استفاده کردم و سیر نگاهش کردم.زیبا بود،با جذابیتی
کاملا مردانه،ابروهای بلند و مشکی داشت که به پوست گندمی اش حسابی می آمد.
وقتی نگاهم کرد،سریع نگاه از او برگرفتم و با
انگشتری که دفعه قبل مادرش به دستم کرده بود،مشغول بازی شدم.سرش را چرخاند و
همه اتاق را از نظر گذراند،بعد گفت:
_یه حرفهایی دارم که زیر این سقف های مصنوعی نمی شه زد!
در سکوت به او خیره شدم،آهی کشید و ادامه داد:
_وقتی داشتم مسی اومدم تصمیم داشتم بگم....اما حالا احساس می کنم اگه بگم هردومون نفس کم میاریم....
بعد ایستاد و گفت:
_من دیگه حرفی ندارم.
_اما همین حالا گفتید که...
حرفم را برید و گفت:
_گفتم که...اینجا نمی شه.
باهم از اتاق خارج شدیم. ایمان به شهیاد گفت:
_اگه شما اجازه بدید فردا من و شراره خانم یه سر بریم بیرون.
شهیاد موافقت کرد و قرار شد صبح روز بعد ایمان
به دنبالم بیاید.وقتی خانواده ربکا رفتند، شهیاد آرام را به خانه شان برد و
قبل از اینکه برگردد،من خوابیدم.
ساعت نه صبح، الهام تماس گرفت و خبر دادکه ایمان تا نیم ساعت دیگر به دنبالم می آید.سریع آماده شدم و بهترین لباسهایم را پوشیدم.
وقتی صدای زنگ خانه درآمد،بااینکه کنار آیفون بودم،کمی دیر جواب دادم. الهام بود،گفت:
_ شراره جون آماده ای؟
_آره دارم میام.
سریع از خانه خارج شدم. الهام با دیدنم به طرفم آمد و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
_به خدا ایمان من و به زور آورده،هرچی بهش می گم من کجا بیام،می گه باشی بهتره.
خندیدم و گفتم:
_رفیق نیمه راه!می خواستی من و تنها بذاری؟
با لحن بامزه ای گفت:
_لطفا کلاه سرم نذار!
با هم از در خارج شدیم. ایمان که داخل ماشین
نشسته بود،با دیدن ماپیاده شد.تی شرت ابی و شلوار جین پوشیده بود کهجذاب تر
نشانش می داد.شاخه گل رزی را که در دست داشت به دستم داد و سلام کرد.قبل
از اینکه جوابش را بدهم، الهام روی صندلی عقب نشست.در حالی که گل را بومی
کردم گفتم:
_سلام.
_خوبی؟
_آره.
در جلو رو برایم باز کرد وگفت:
_نگو اره...بگو خوب خوبم!
بدون حرفی،همراه با لبخند سوار شدم. ایمان هم سوار شد و ماشین را روشن کرد،خواست حرفی بزند که الهام گفت:
_اگه می خوای تو ماشین حرفی بزنی پخش و روشن کن و صداش روزیاد کن!
من و ایمان خندیدیم.تا وقتی به پارک رسیدیم هیچکدام حرفی نزدیم.
گوشه خلوتی از پارک را انتخاب کردیم، الهام روی یکی از نیمکت ها نشست و در حالی که یک کتاب تست از کیفش در می آورد گفت:
_من همین جا می مونم شما برید.
من و ایمان هم کمی دور تر روی نیمکتی نشستیم. ایمان گفت:
_دیشب بعداز مدتها یه خواب راحت داشتم!
_خوشحالم.
انگشتهایش را لای موهایش فرو برد و گفت:
_بهتره زودتر بگم تا هم خودم راحت بشم و هم شما زودتر برگردید خونه تا شهیاد نگران نشه....
_نگران خونه رفتن من نباشید.با شما که باشم خیال شهیاد راحته.
لبخند رضایت آمیزی زد و بعداز چند ثانیه سکوت گفت:
_تا حالا شده وقتی به چشمای یکی نگاه می کنی
دلت بلرزه؟شده از لرزش بترسی و عقلت بگه دیگه نگاش نکن اما دلت طاقت نیاره و
به هر بهونه ای به چشاش نگاه کنی؟
منتظر جوابم نماند و گفت:
_من سه سال تمام این حس رو داشتم...وقتی میدیدمت می ترسدم به چشات نگاه کنم چون دلم بدجوری می لرزید اما....
دوباره انگشتهایش را لای موهایش فرو برد.اینبار آرنجش را به پشت صندلی تکیه داد و دستش را همانطور لایموهایش نگه داشت.
_طاقت نمیآوردم نگاهت نکنم،اما وقتی هم نگات
می کردم بیشتراز چند ثانیه دوومنمی آوردم.وقتی می دیدمت انقدر روم تاثیر
میذاشتی که خیلی زود خانواده ام راز دلم رو فهمیدن!اول از همه هم مهرداد
فهمید....وقتی داشتم برای هزارمین بر چهره ی تو رو می کشیدم،نقاشی که
هیچوقت نتونستم تمومش کنم....صورتت رو کامل می کشیدم درست مثل خودت،اما
وقتی بهچشات می رسیدم...خیلی مشکل بود!شیطنت نگاهت و آتیشی کهتوی چشات بود
با هیچ رنگی درنمی اومد....چه شبهایی که تا صبح نگها رو با هم قاطی کردم تا
شاید رنگ چشات دربیاد اما بی فایده بود.وقتی هممهرداد نقاشی تو رو دید چشم
نداشت،با این حالخیلی زود شناختت!نمی دونی این الهام چقد از من باج گرفت
تا دو کلام از توبرام بگه.....وقتی بهم گفت پسر مه ات خواستگارته داشتم
دیوونه می شدم.از یه طرف دعا می کردم تو خوشبخت باشی از یه طر هم دعا می
کردم از من جدا نشی!
لحظه ای سکوت کرد و بعد با لبخندادامه داد:
_برای دونستن جواب تو،یه اعت برای الهام خریدم،البته تو خونه هم به جاش کار می کردم!
آرام خندیدم.گفت:
_اما می ارزید!
هردو به الهام نگاه کردیم.حسابی مشغول تست زدن بود. ایمان نگاهم کرد و ادامه داد:
_بعداز اینکه تو بهم جواب مثبت دادی انگار دنیا رو بهم دادن تا اینکه...
نگاهش را به آسمان دوخت و نفس عمیقی کشید و گفت:
_وقتی شاهرخ اومد بهم گفت...تو...
بازهم نفس عمیقی کشید.حرف زدن برایش مشکل بود،با این حال ادامه داد:
_بهم گفت باید تو رو فراموش کنم....گفت تو رفتی...
صدایش می لرزید.
_بهم گفت تو،سر دو راهی مونده بودی....گفت از
تو بی خبرن!با خودم گفتم اون من و تا لب چشمه برد و تشنه برگردوند!باید ازت
بیزار می شدم....باید وقتی اسمت رو می شنیدم بهت لعنت می فرستادم،تمت...
اشک در چشمهایش برق می زد.گ_اما بازم وقتی
اسمت می اومد دیوونه می شدم.به نظرم تو به بازیم گرفته بودی،احساس می کردم
عشق من برات یه سرگرمی بوده،فکر می کردم یه موضوعی پیدا کردی تا بهم
بخندی....برای فراموش کردنت هرکاری کردم!انقدر کار می کردم تا وقت فکر کردن
نداشته باشم.هرکدوم از همکارام که می رفتن مرخصی،من کارشون رو انجام می
دادم....تا اینکه الهام از طرف تو بهم پیغام داد و به نظرم بازی جدیدت
اومد.فکر کردم بازم میخوای من و دیوونه خودت کنی و به پریشونیم بخندی!
ایمان چشمهایش را با نوک انگشتت فشار داد تا از ریزش اشکش جلوگیری کند،اما من تلاشی برای پنهان کردن اشکهایم نکردم.گفت:
_شب غروسیت تا صبح گریه کردم....شاید باورت
نشه اما نور امید تو دلم بود،توی همین پارک،روی همین صندلی نشسته بودم و
واسه دلم غصه می خوردم....صدات تو گوشم بود،دلم می گفت امید داشته باش اما
عقلم می گفت تو رو برای همیشه از دست دادم.چهار روز خونه نرفتم،روزها کار
می کردم و شبهاهمون جامی موندم.وقتی برگشتم خونه و الهام گفت تو قرص خوردی و
بیمارستانی،با اینکه نگرانت بودم اما نور امید در دلم درخشید...تا اینکه
شاهرخ اومد خونه مون....نمی دونم چرااما خیلی زود حرفاش رو باور کردم.اون
ازم خواستتو رو خوشبخت کنم!
اشکهایم را پاک کردم.پس در این مدت فقط من نبودم که سختی کشیدم!
ایمان برای چندمین بار با انگشت،چشمهایش را فشار داد.گفتم:
_فکر می کردم فقط من زجر کشیدم....
نگاهم کرد و گفت:
_این فکرت آخر نامردیه!
هردو خندیدیم.
_کجا بودی؟
_آخه این چه کاری بود کهکردی؟